خستگی
یه چند روزی میشد که هر چی تو یخالمون میذاشتیم خراب میشد بابای مانی جون میگفت تو هیچی نمخوری خودمم شک کردم اما به این نتیجه رسیدیم که بله یخچالمون خراب شده کارمون در اومد بلاخره بابای مانی جون باید یه وقت خالی پیدا میکرد تا از تعمیرگاه یه نفر بیاد امروز اومد اما بابای مانی جون نمی تونست بمونه تا کار آقاهه تموم شه واسه همین از بابایی ومامانی مانی جون خواست تا بیان خونه ی ما با اینکه داشتن میرفتن مهمونی اما مجبور شدن بمونن وقتی کار تعمیرکار تموم شد رفتن من موندمو تو این وضعیت تمیز کردن آشپزخونه حسابی خسته شدم به حدی که از شدت کمر درد نمیتونستم تکون بخورم حتی یادم نبود ناهار بخورم تا اینکه مانی جون شروع کرد به آلارم دادن آخه هر وقت دی...
نویسنده :
مامان ماني جون
16:17