مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

خستگی

یه چند روزی میشد که هر چی تو یخالمون میذاشتیم خراب میشد بابای مانی جون میگفت تو  هیچی نمخوری خودمم شک  کردم اما به این نتیجه رسیدیم که بله یخچالمون خراب شده کارمون در اومد بلاخره بابای مانی جون باید یه وقت خالی پیدا میکرد تا از تعمیرگاه یه نفر بیاد امروز اومد اما بابای مانی جون نمی تونست بمونه تا کار آقاهه تموم شه واسه همین از بابایی ومامانی مانی جون خواست تا بیان خونه ی ما با اینکه داشتن میرفتن مهمونی اما مجبور شدن بمونن وقتی کار تعمیرکار تموم شد رفتن من موندمو تو این وضعیت تمیز کردن آشپزخونه حسابی خسته شدم به حدی که از شدت کمر درد نمیتونستم تکون بخورم حتی یادم نبود ناهار بخورم تا اینکه مانی جون شروع کرد به آلارم دادن آخه هر وقت دی...
4 اسفند 1389

پاهای کوچولو

دیروز زن داییم دو جفت جوراب واسه مانی جون خریده بود از بس کوچولو بودن من ضعف کردم گفتم یعنی پاهاش اینقده نشون بابای مانی جون دادم یه سر تکون داد اما چیزی نگفت گفتم بی ذوقی اونم جواب داد جورابه دیگه مگه چیه دیدم حسابی عصبانی شدم البته همیشه اینجوری نیست دیروز سرش با گوشی جدید گرم بود ...
1 اسفند 1389

هفته 25

امروز مانی جون وارد ۲۵ هفته شد تکون خوردنش بیشتر شده و من واسش ضعف میکنم دلم میخواد این ۱۵ هفته هر چه زود تر تموم شه من خیلی خیلی کم طاقتم اونم در مورد نی نی ها که یه ذره هم طاقت ندارم هر جا نی نی ببینم باید بغلش کنم دیگه چه برسه به نی نی خودم میمیرم براش ...
1 اسفند 1389